زندگانی حضرت امام حسن عسگری علیه السلام

زندگانی حضرت  امام حسن عسگری علیه السلام

 

یازدهمین پیشوای شیعیان، در روز دهم ربیع الثانی سال 232 هجری در مدینه دیده به جهان گشود.[1] نام آن بزرگوار « حسن»، کنیه اش « ابومحمد»، و مشهورترین لقبش « عسگری» است. پدر گرامی اش امام هادی (ع) و مادرش (حُدَیث) نام داشت.[2]

امام عسگری (ع) در سال 254 هجری عهده دار منصب امامت شد. آن حضرت، در دوران کوتاه شش ساله امت خود، با سه تن از خلفای عباسی، به نام های « معتز»، « مهتدی» و « معتمد» معاصر بود.

سیاست خلفای معاصر امام عسگری (ع) ادامه سیاست شوم اختناق و استبداد پیشین بود، ولی در این میان امام عسگری (ع) بیش از پیشوایان پیشین دین، تحت مراقبت و نظارت بود علت این امر عبارت است:

1. در زمان امام عسگری (ع) پیروان اهل بیت (ع) به صورت گروهی پر شمار و نیرومند در آمده بودند و در قیام های پی در پی و با مطرح کردن شعار « رضای آل محمد (ص) « افکار عمومی را به سوی خاندان رسالت جلب می کردند.[3]

2. دستگاه حکومت، از روایات و اخبار آگاه شده بود که مهدی موعود (حج)، از میان برنده حکومت های باطل و خودکامه از نسل امام عسگری (ع) است. شاید از این روی بود که « معتز»، خلیفه عباسی، تصمیم به قتل آن حضرت گرفت و به «سعید حاجب» دستور داد تا امام را به کوفه برد و میان راه، به دور از چشم مردم، او را بکشد.

امام در نامه های به یکی از اصحاب خود، که از شنیدن این خبر ابراز نگرانی کرده بود، نوشت: « پس از سه روز فرج خواهد رسید.»[4] پس از سه روز، ترکان دربار عباسی، که معتز را برای منافع خود خطرانک می دیدند، بر وی شوریدندن و او را ازخ لافت بر کنار کرده در سردابی زندانی ساختند تا جان سپرد.[5]

موضع گیری هایو تلاش های فرهنگی – عقیدتی امام حسن عسگری (ع)

الف- تلاش های علمی و فرهنگی: با این که امام دوران زندگی خود را در محدودیت و تحت مراقبت شدید دستگاه حکومت سپری کرد، موفق شد در بعد علمی و فرهنگی گامهای بلند و ارزنده ای بر دارد. پاسخ های مستدل و منطقی آن حضرت در رد شبهه ها، تبیین حق با روش مناظره و بحث های علمی، صدور بیانیه ها و نوشتن نامه های علمی، و تعلیم و تربیت شاگردان، همه گویای تلاش های علمی و فرهنگی آن حضرت است.

ب- زمینه سازی برای حل مسئله غیبت حضرت مهدی (عج): از آن جا که امام عسگری (ع) می دانست مشیت الهی بر غیبت فرزند عزیزش تعلق می گیرد. کوشید تا مسئله غیبت آن حضرت را در زمان حیات خود حل کند و افکار عمومی را برای پذیرش حادثه ای مهم که تا آن زمان سابقه نداشتف آماده سازد.

البته روایاتی معتبر که از پیامبر اکرم (ص) و ائمه معصومین (ع) درباره غیبت دوازدهمین پیشوا رسیده بود، زمینه را برای پذیرش این امر مهم آماده کرده بود. ولی دشوارترین رسالتی که امام حسن عسگری (ع) بر عهده داشت، این بود که مسلمانان را آگاه کند که زمان غیبت فرا رسیده است و فرزند بزرگوارش، مصداق آن روایات و همان قائم آل محمد (ص) است.

از این رو، امام حسن عسگری (ع) تمام تلاش خود را به کار برد تا از تزلزل عقیده و ایمان مردم جلوگیری و اذهان عمومی را برای پذیرش این مطلب آماده کند. فعالیت های آن حضرت در تحقق بخشیدن به این هدف به دو بخش تقسیم می شود:

1. حفظ و نگهداری و پنهان داشتن فرزند خود از چشم مردم و نشان دادنش به خواص. امام افزون برا ین ارتباطخ ود را نیبز با مردم محمدود کرد و تها با شماریخ اص مرتبطی بود و ازطریق مکاتبه و تعیین نماینده، با شیعیان رابطه برقرار می کرد تا بدین وسیله، با غیبت امام به یکباره از هم نپاشند.

2. تبیین و تشریح موضوع غیبت و « انتظار  فرج» در اذهان مسلمانان. آن حضرت این موضوع را از گذر بیانیه ها، اعلامیه ها و نامه های مختلف تبیین می کرد.[6]

شهادت

خلفای عباسی می دانستند که جانشینان پیامبر (ص) ، دوازده نفرند و دوازده همین آنان پس از غیبت، ظهور خواهد کرد و بساط ظلم و ستمگری را برخواهد پیچید. از این رو، معتمد عباسی، به شدت از امام عسگری (ع) مراقبت می کرد و جاسوسانی تحت عنوان پزشک معالج یا خدمتکار، در خانه امام گماشته بود تا زندگی امام را از نزدیک زیر نظر بگیرند و دریابند که آیا امام پسری دارد یا نه.

سرانجام، معتمد، که می دید توجه مردم روز به روز به امام بیشتر می شود و مراقبت و زندان اثری معکوس دارد، تصمیم به قتل امام گرفت و آن حضرت را پنهانی مسموم کرد. امام پس از هشت روز بستری شدن در هشتم ماه ربیع الاول سال دویست و شصت هجری به سرای جاوید شتافت و در کنار پدر گرامی اش در سامرا به خاک سپرده شد.[7]

تعدادی از القاب آن حضرت

عسگری، زکی، خالص، سراج، هادی، بر، تقی، صادق، وفی، خازن علمک

کنیه آن حضرت

ابومحمد

همسر و فرزندان آن حضرت

تنها همسر آن بزرگوار، حضرت نرجس خاتون (ع) مادر گرامی امام زمان « عجل الله تعالی فرجه الشریف» می باشد، و تنها فرزند آن حضرت، حضرت خاتَمُ الاوصیاء و القائمُ بِاَمرِالله صاِحِبِ الدَّعوهِ النَّبویَّه وَ الصَّولَهِ الحِیُدَریه وَ العِصٌمَهِ الفاطمیَّه وَ الُحِلم الحَسَنیَّهُ وَ الشُّجاعَهِ الحُسینَّیه وَ العبادَهِ السَّجادیَّه وَ المَأثَرِ الباقِریَّه وَ الاثارِ الجَعفَرِیَّه وَ العُلومِ الکاظِمیَّه وَ الحُجَجِ الرَضَّویَّهَ وَ الجُودِ التَّقَویَّه وَ النَقاوَهِ النَّقَویَّه وَ الهَیبَهِ العَسگَرِیَّه وَ الغَیبَه اِلهِیَّه، بَقیَّهُ اللهِ فی الارضینُ وَ حُجَهَ الله عَلَی العالَمینَ طاووسُ اَهلِ الجَنّه وَ مَهدیُّ هذِهِ الاُمَّهَ، حُجَهَ بن الحَسَنِ المَهدیّ العَسگری « عجل الله تعالی فرجه الشریف» می باشند.

شمه ای از فضایل و معجزات آن حضرت

شیخ مفید و دیگران روایت کردتد که بنی عباسی بر صالح بن وصیف داخل شدند در زمانی که حضرت امام حسن عسگری (ع) را حبس کرده بود  به او گفتند: سخت بگیر و بر او وسعت مده، صالح گفت: با او چه کنم، همانا او را به دست دو نفری که بدترین اشخاص می باشند سپرده ام. یکی از ایشان علی بن یارمش است و دیگری افتامش و اینک آن دو نفر اهل نماز و روزه گشته اند و در عبادت به مقامی عظیم رسیده اند.

پس امر کرد آن دو نفر را آوردند، و ایشان را عتاب کرد و گفت: وای بر شما، شان شما با این شخص چیست؟ گفتند: چه بگوییم در حق مردی که روزه ها را روزه می گیرد و شبها را تا صبح مشغول عبادت است. با کسی تکلم نمی کند و به غیر از عبادت مشغول نمی شود و هر وقت نظر بر ما می افکند بدن ما می لرزد و چنان می شویم که مالک نفس خود نیستیم، و نمی توانیم خودداری بکنیم.

بنی عباس چون این را شنیدند از نزد صالح در کمال ذلت به بدترین حال برگشتند.

روایت شده که حضرت امام حسن عسگری (ع) را سپردند و به دست شخصی به اسم نحریر و او بر آن حضرت سخت می گرفت و اذیتشان می کرد. همسرش به او گفت: ای مرد بترس از خدا به درستی که تو نمی دانی که در منزل تو کیست؟ پس شروعه کرد در بیان اوصاف حضرت عسگری (ع) از صلاح و عبادت و جلالت آن حضرت و گفت: من ازا ین رفتار تو با آن حضرت می ترسم.

نحریر گفت: به خدا سوگند که من او را در میان شیران و درندگان خواهم افکند. پس در این امر از خلیفه اجازه طلبید، او را اجازه داد. سپس آن حضرت را به نزد شیران افکند و شک نداشت که شیران آن حضرت را از بین می برند.

سپس نظر کرد در آن محل که از آن حضرت خبری گیرد، دید آن حضرت ایستاده و نماز می خواند و شیران در دور آن حضرت می باشند، پس دستور داد که آن حضرت را بیرون آورند و به خانه اش بردند.

از ابو هاشم روایت شده است که گفت: حضور مبارک امام حسن عسگری (ع) شرفیاب شدم دیدم آن حضرت مشغول نوشتن کاغذی است. پس زمان نماز شد، آن حضرت کاغذ را بر زمین گذاشت و مشغول نماز گشت و من دیدم قلم بر روی کاغذ می گردد و می نویسد تا به آخر کاغذ رسید! وقتی چنین دیدم به سجده افتادم، زمانی که حضرت از نماز فارغ شد قلم را به دست گرفت و اذن داد از برای مدرم که داخل شوند.

از اسماعیل بن محمد روایت شده است که گفت: نشستم سر راه حضرت امام حسن عسگری (ع) نشستم، همین که از نزد من گذشت، به آن حضرت از فقر و حاجت خود شکایت کردم و قسم خوردم که نه درهمی دارم نه غذایی.

حضرت فرمود: قسم دروغ می خوری و حال آنکه دویست اشرفی را دفن کرده ای و نیست این قول من به جهت آنکه به تو عطایی نکنم.

یعنی خیال مکن که این حرف را برای این گفتم که تو را از عطا محروم کنم. سپس به غلام خود فرمود: هرچه با تو است از مال به او بده. پس غلام آن حضرت صد اشرفی به من داد و حضرت رو به من کرد و فرمود: تو از آن پولی که پنهان کرده ای محروم می شوی، در وقتی که از همه اوقات بیشستر به آن احتیاج داری!

راوی می گوید: فرمایش آن حضرت به حقیقت پیوست. من دویست اشرفی پنهام کردم و گفتم: این در روز سختی پشت و پناه من باشد، پس مرا ضرورت سختی عارض شد و محتاج شدم به چیزی که نفقه خود کنم، و درهای روزی بر من بسته شد. پس سراغ آن دفن شده رفتم، آن را گشودم که از پولها بردارم، دیدم پولی نیست.

چون پسرم آن موضوع را فهیمده بود، پولها را برداشته و گریخته بود و من به هیچ مقدار از آن پول دست نیافتم و از آن محروم گشتم.

حضرت سوسن (ع) مادر گرامی آن حضرت

حضرت سوسن (ع) از بانوان بسیار ارجمند و دانشمند بود و در زادگاه خود از بزرگ زادگان بود. دست تقدیر او را به مدینه آورد و در مدینه به افتخار همسری امام هادی (ع) رسید.

او دارای نامهای متعدد بود، مانند: سوسن، سلیل و حُدَیث.

هنگامی که او را نزد امام هادی (ع) آوردند و او همسر امام هادی (ع) گردید، امام هادی (ع) در شان او چنین فرمود:

«سَلیلٌ؛ مَسلُولٌ مِنَ الافاتِ و العاهاتِ، وَ الارجاسِ وَ الاَدناسِ»

«سلیل، بیرون کشیده شده از هر آفت و نقص و پلیدی و ناپاکی است.»[8]

او را در عصر غیبت صغری، به عنوان « جده» ( جده امام قائم «عج») می خوانند.

یک روز امام حسن عسگری (ع) به مادرش حضرت سوسن (ع) فرمود: « در سال دویست وشصت بر من مصیبتی وارد می شود، و خوف آن رود که من در همان سال از دنیا بروم.»

حضرت سوسن (ع) ناراحت شد و گریست، امام حسن عسگری (ع) به مادر فرمود: « ناراحت نباش، که تقدیر الهی ناگزیر واقع می شود.»

امام حسن عسگری (ع) به دستور طاغوت وقت، به شهر سامرا ( واقع در عراق) تبعید شده بود، در سال دویست و شصت حضرت سوسن (ع) از مدینه به مکه برای انجام عبادت حج رفت، هنگامی که به مدینه بازگشت، هر روز اخبار عراق جویا می شد، تا اینکه اطلاع یافت فرزندش امام حسن عسگری (ع) در سامرا به شهادت رسیده به سامرا سفر کرد، در آنجا دید جعفر کذاب ( فرزند امام هادی (ع) و برادر امام حسن عسگری (ع)) به دروغ ادعای ارث امام حسن عسگری را می کند، به او اعتراض کرد، و فرمود: « وصی امام حسن (ع) من هستم.»

حضرت سوسن (ع) سرانجام در نزد قاضی وقت « ابوالشوراب»، رفت و وصی بودن خود را از جانب پسرش امام حسن اثبات کرد.[9]

عالم بزرگ شیخ صدوق قدس سره نقل می کند؛ امام زمان حضرت مهدی «عج» ظاهر شد و از حق جده اش، در برابر جعفر کذاب دفاع نموده و جعفر مبهود ت وحیران گردید.

سپس می نویسد: « مادر امام حسن عسگری (ع) ( حضرت سوسن (ع)) وصیت کرده بود که وقتی از دنیا رفتم، مرا در کنار قبر شوهرم امام هادی (ع) و قبر فرزندم امام حسن عسگری (ع) ( در شهر سامرا) به خاک بسپارید.

وقتی که از دنیا رفت و خواستند او را در آنجا دفن کنند، جعفر کذاب، ممانعت می کرد و می گفت: « این خانه من است، و کسی اجازه ندارد که در اینجا دفن شود.»در این هنگام نیز حضرت ولی عصر «عج» ظاهر شد و به جعفر کذاب فرمود: « ای جعفر ! آیا این خانه، خانه توست یا خانه من است؟!».

به این ترتیب امام زمان «عج» از حق جده اش حضرت سوسن (ع) دفاع نموده و سپس از نظرها غایب گردید.

یکی از اموری که بیانگر اوج مقامر حضرت سوسن (ع) است، این است که پس از شهادت امام حسن عسگری (ع) از حضرت حکیمه خاتون عمه امام زمان (ع) سوال شد شیعیان به چه کسی پناه ببرند و مراجعه کنند؟ او در پاسخ فرمود: « اِلَیُ الجَدِّهِ اُمُّ اَبِی مُحَمَّد»  به جده یعنی حضرت سوسن مادر امام حسن عسگری مراجعه کنند)

شیخ صدوق می گوید: این مطلب بیانگر نهایت عظمت، مقام، کمال و شرافت حضرت سوسن است که واسطه بین امام زمان «عج» و امت شده و شایستگی حمل اسرار امامت و صایت را یافته است.

نقش نگین مبارک آن حضرت

« اَنَاِلله شهیدُ» و به روایتی « سُبحانَ مَن لَهُ مَقالیدُ السَّمواتِ وِ الاَرض»

 

 

مـخـتـصـرى از مـكـارم اخـلاق و نـوادراحوال و معجزات حضرت امام حسنعسكرى عليه السلاماست
عبادت و هيبتامام حسن عسكرى عليه السلام
اول ـ شـيـخ مـفـيـد و غـيـره روايـت كـردهانـد كـه بـنـى عـبـاس داخل شدند بر صالح بن وصيف در زمانى كه حبس كرده بود حضرتامام حسن عسكرى عليه السـلام را و به او گفتند كه تنگ گير بر او و وسعت مده بر او. صالح گفت : چه كنم من بـا او هـمـانا سپرده ام او را به دست دو نفرى كه بدتريناشخاص مى باشند كه من پيدا كـرده ام ايـشـان را، يـكـى را نـام عـلى بـن يـارمـشاسـت و ديـگـرى اقـتامش و اينك آن دو نفر اهل نماز و روزه گشته اند و رسيده اند درعبادت به مقامى عظيم ، پس امر كرد آن دو نفر را آوردنـد پـس ايـشـان را عـتـاب كـردو گفت : واى بر شما! چيست شاءن شما با اين شخص ؟ گـفـتـنـد: چـه گـوييم در حق مردىكه روزها را روزه مى گيرد و شبها را تا به صبح به عـبـادت مشغول است ، تكلم نمى كندبا كسى و مشغول نمى شود به غير از عبادت و هر وقت نـظـر بـر مـا مـى افـكـنـد بـدنمـا مـى لرزد و چـنـان مى شويم كه مالك نفس خود نيستيم و خـوددارى نـمـى تـوانـيـمبكنيم . آل عباس چون اين را شنيدند برگشتند از نزد صالح در كمال ذلت به بدترين حالى .
زمينه سازى براى غيبت امام زمان عليهالسلام
مـؤ لف گـويـد: از روايـات ظـاهر مى شود كه آن حضرت بيشتر اوقاتمحبوس و ممنوع از مـعـاشـرات بـود و پـيـوسته مشغول بود به عبادت چنانچه از روايتبعد ظاهر مى شود. و مـسـعـودى روايـت كـرده كـه حـضـرت امـام عـلى نـقـى عـليهالسلام پنهان مى كرد خود را از بـسـيارى از شيعيان خود مگر از عدد قليلى از خواصخود و چون امر منتهى شد به حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام از پشت پرده با خواص وغير خواص تكلم مى فرمود مگر در آن اوقـات كـه سـوار مـى شـد بـراى رفـتـن بـهخـانـه سـلطـان ، و ايـن عـمـل از آن جـنـاب و از پـدر بـزرگـوارش پـيـش از اومقدمه بود براى غيبت حضرت صاحب الزمـان عـليـه السـلام كه شيعه به اين ماءلوف شوندو از غيبت وحشت نكنند و عادت جارى شود در احتجاب و اختفاء.
رهايى از زندان معتمد عباسى
دوم ـ روايـت شدهزمانى كه معتمد حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام را حبس كرد در دست على بن حزين وحبس كرد جعفر برادرش را با او، پيوسته(معتمد)خبر آن حضرت را از عـلى بـن حـزيـنمـى پـرسـيـد، او مـى گـفـت كـه روزهـا روزه مـى گـيـرد و شـبـهـا مشغول نماز استتا آنكه روزى از حال آن جناب پرسيد، على همان جواب را داد، معتمد گفت : هـمـيـنساعت برو به نزد او و او را از من سلام برسان و به او بگو برو به منزلت به سـلامـت . عـلى بـن حـزين گفت : رفتم به سوى زندان ديدم بر در زندان حمارى زين كرده مـهـيـااسـت داخـل زنـدان شـدم ديـدم آن حـضـرت را نـشـسته ، موزه و طيلستا و شاشه خود راپـوشـيـده يـعـنـى آنـكـه خـود را مهيا فرموده بود براى بيرون شدن از زندان و رفتنبه مـنـزل ، پـس چون مرا ديد برخاست ، من ادا كردم رسالت خود را، پس سوار شد برحمار و ايـسـتـاد، مـن گـفـتم به آن حضرت براى چه ايستادى اى سيد من ؟ فرمود: تابيايد جعفر، گفتم : معتمد مرا امر كرده كه شما را از حبس رها كنم بدون جعفر، فرمود: برگرد به نزد او و بگو ما هر دو با هم از يك خانه بيرون آمده ايم پس من برگردم و اوبا من نباشد، خود شـمـا مـى دانـيـد كـه در ايـن چه خواهد بود. پس آن مرد رفت وبرگشت گفت : مى گويد من جعفر را رها كرده ام براى تو و من حبس كرده بودم او را بهسبب خيانت و تقصيرى كه وارد كـرده بود بر خود و بر تو و به سبب آن حرفهايى كه از اوسر زده بود. پس جعفر با آن حضرت رفت به خانه اش .
خبر دادن ازتولد فرزند
سـوم ـ از عـيـسى بن صبيح روايت است كه گفت : در اوقاتى كه مادر محبس بوديم حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام را نيز حبس كردند و آوردند آن حضرترا در مجلس ما و من به آن جـنـاب عـارف و شـنـاسـا بـودم ، فـرمـود: تـو شـصـت وپـنـج سـال و چـنـد مـاه و روزى عـمر كرده اى و بود با من كتاب دعايى كه تاريخولادت من در آن نوشته شده بود رجوع به آن كردم يافتم چنان بود كه آن حضرت خبر داد! پس ‍ فرمود: فـرزنـدى روزى تـو شـده ؟ گـفـتـم : نـه ، گـفـت : خدايا روزى كن او راولدى كه عضد و بـازوى او بـاشـد هـمـانـا خـوب عـضـدى اسـت ولد، پـس متمثل شد بهاين شعر:

مَنْ كانَ ذاوَلَدٍ يُدْرِكظَلامَتَهُ

 

 

اِنَّ الذّليلُ الَّذى لَيْسَتْ لَهُعَضُدٌ؛

 

يـعـنـى هـر كـه صـاحـب ولد بـاشـدداد خـود را مـى گـيـرد بـه درسـتـى كـه ذليل آن كسى است كه عضد و بازو ندارد. منگفتم : تو فرزند دارى ؟ فرمود: آرى ، به خـدا قـسـم زود اسـت كـه خـداوند تعالىپسرى بر من كرامت فرمايد كه پر كند زمين را از عدل و داد، اما الان فرزند ندارم ،آن وقت متمثل شد به اين دو شعر:

لَعَلَّكَ يَوما اَنْ تَرانىكَاَنَّما

 

 

بَنِىَّ حَوالِىّ الاُسُودُاللَّوابِدُ

 

 

فَاِنَّ تَميما قَبْلَ اَنْ يَلِدَالْحَصى

 

 

اَقامَ زَمانا وَ هُوَ فى النّاسِ واحِدٌ

 

نمازخواندن حضرت در ميان شيران و درندگان
چـهـارم ـ روايـت شـده كـه حـضـرتامـام حسن عسكرى عليه السلام را سپردند به نحرير و نـحرير تنگ مى گرفت بر آن حضرت واذيت مى كرد آن جناب را. زوجه اش ‍ به او گفت : اى مـرد! بـتـرس از خـدا بـهدرسـتـى كـه تـو نـمـى دانـى كـه كـيـسـت در منزل تو، پس شروع كرد در بيان اوصافحضرت عسكرى عليه السلام از صلاح و عبادت و جلالت آن حضرت و گفت من مى ترسم بر تو ازاين رفتار تو با آن حضرت ، نحرير گـفـت : به خدا سوگند كه من او را در بركة السباعميان شيران و درندگان خواهم افكند. پـس اجـازه طـلبـيـد از خـليـفـه در ايـن امر،او را اجازه داد. پس آن حضرت را افكند به نزد شـيـران و شـك نـداشـتـند در آنكهشيران آن حضرت را خواهند خورد، پس نظر كردند در آن مـحـل كـه از حـال آن جـنـابخـبرى گيرند، ديدند آن جناب را [كه ] ايستاده نماز مى خواند و سـبـاع در دور آنحـضرت مى باشند پس امر كرد كه آن جناب را بيرون آورند و به خانه اش برند.
مـؤ لف گـويـد: و بـه هـمـيـن دلالت بـاهـره اشـاره شـده در توسل به آنحضرت در دعاى ساعت يازدهم روز:
(
وَ بـِالاِمـامِ الْحـَسـَنِ بـْنِ عـَلِىِّ عـليـهالسـلام اَلَّذى طـُرِحَ لَلسِّبـاعِ فـَخَلَّصْتَهُ مِْن مَرابِضِهاوَامْتُحِنَبِالدَّو آبِّ الصِّعابُ فَذَلَّلْتَ لَهُ مَراكِبَها)؛
يعنى متوسل شدم بهامام حسن عسكرى عليه السلام آن آقايى كه افكندند در ميان درندگان پـس بـه سـلامـتاو را از مـحـل درنـدگـان بـيرون آوردى ، و ممتحن شد آن حضرت به دابه سركش و حيوانچموش پس رام كردى براى او سوار شدن او را.
و در ايـن فقره اشاره شده بهآنچه نقل شده كه مستعين باللّه خليفه ، استرى داشت چموش و سركش به حدى كه احدى قدرتنداشت كه او را لگام كند يا زين بر پشت او گذارد يا او را سوار شود، اتفاقا روزىحضرت به ديدن خليفه رفت خليفه به آن حضرت ، گفت : خـواهـش مى نمايم از شما كه ايناستر را دهنه بر دهانش كنيد. و غرضش آن بود كه از اين كـار يـا اسـتـر رام شود ياآنكه چموشى كند و آن حضرت را بكش پس حضرت برخاست و دسـت مبارك خود را بر كفل استرگذاشت آن حيوان عرق كرد به نحوى كه عرق از او جارى شـد و در نـهايت آرامى و تذلل شدپس ‍ حضرت او را زين كرد و لجام بر دهنش زد و سوار گـشت و قدرى در منزل او را راهبرد. خليفه از اين كار تعجب كرده استر را به آن حضرت بخشيد.
تدبير امام عليه السلام براى جلوگيرى از تاءليفكندى
پـنـجـم ـ ابـن شـهـر آشـوب از(كـتـاب تـبـديـل)ابـوالقـاسـم كـوفـىنـقـل كـرده كـه اسـحـاق كـنـدى ك فـيلسوف عراق بود در زمان خود شروع كرد در تاءليفكـتـابى در تناقض قرآن و مشغول كرد خود را به آن امر به حدى كه از مردم كناره كردهو در منزل بود و پيوسته به اين كار اهتمام داشت تا آنكه يكى از شاگردان او خدمتحضرت امـام حـسـن عـسكرى عليه السلام رسيد، حضرت به او فرمود: آيا نيست در ميان شمايك مرد رشـيـدى كـه بـرگـردانـد اسـتـاد شما كندى را از اين شغلى كه براى خود قرارداده ؟ آن تـلمـيـذ گـفـت : چـگـونـه مـا مـى تـوانيم اعتراض كنيم بر او در اين امريا در غير اين امر و شـايـسـتـه نـيست از ما نسبت به او اين كار. حضرت فرمود: اگرمن چيزى به تو القا كنم تـو بـه او مـى رسـانى ؟ عرض كرد: آرى ، فرمود: برو به نزداو و انس بگير با او و لطـف و مـدارا كـن بـا او در مـؤ انـسـت و اعانت او پس چونواقع شد انس فيمابين شما با وى بگو مساءله اى به نظرم رسيده مى خواهم آن را از توبپرسم ، پس بگو با او كه اگر بـيايد به نزد تو متكلم به قرآن و بگويد كه آيا جايزاست كه حق تعالى اراده فرموده بـاشـد از آن كـلامـى كـه در قـرآن است غير آن معنىكه تو گمان كرده اى و آن را معنى آن گرفته اى ؟ او در جواب گويد: جايز است زيرا كهاو مردى است كه فهم مى كند چيزى را كه شنيد، پس به او بگو شايد كه خداوندى ارادهفرموده باشد در قرآن غير آن معنى كه تو براى آن نموده اى و آن را مراد حق تعالىگرفته اى فَتَكُونُ واضِعا لِغَيْرِ مَعانِيه . پـس آن شـاگـرد رفـت نزد كندى وملاطفت كرد با او تا آنكه القا كرد بر او آن مساءله را كه حضرت به او تعليم فرمودهبود، كندى گفت : كه اين مساءله را اعاده كن بر من ، اعاده كـرد، فـكـرى كـرد در آنيـافـت كـه بـر حـسـب لغـت و نـظـر جـايـز اسـت و مـحـتمل است معنى ديگرى را، گفت : قسم مى دهم تو را كه خبر مى دهى به من كه اين مساءله را كى تعليم تو كرده ؟ گفت : به قلبم عارض شد، گفت : چنين نيست كه تو مى گويى زيرا كه اين كلامى نيست كه ازمانند تو سر زند و تو هنوز به آن مرتبه نرسيده اى كه فـهـم چـنـيـن مـطـلبى كنى ،با من بگو از كجا گفتى آن را؟ گفت : حضرت امام حسن عسكرى عـليـه السـلام مـرا بـهآن امـر فـرمـود، كـنـدى گـفـت : الا ن حـقـيـقـت حـال را بـيـان كردى ، اين نحومطالب بيرون نمى آيد مگر از اين بيت ، پس آتش طلبيد و آنچه در اين باب تاءليف كردهبود سوزانيد.
اثر محبت و ولايت
شـشـم ـعـلامـه مـجـلسـى رحـمـه اللّه روايـت كرده از بعض مؤ لفات اصحاب ما از على بنعـاصـم كـوفـى خـبـرى را كه حاصلش آن است كه او وارد شد بر حضرت امام حسن عسكرىعـليه السلام حضرت به او نمود بساطى را كه بر او نشسته بودند بسيارى از انبياء ومـرسـليـن عـليـهما السلام و نمود به او آثار قدمهاى ايشان را. على مى گويد: افتادمبر روى آن و بـوسـيـدم آن را و بـوسـيـدم دست امام عليه السلا را و گفتم من عاجزماز نصرت شما به دست خود و عملى ندارم غير از موالات و دوستى شما و بيزارى جستن ازدشمنان شما و لعـن كـردن بـر ايـشـان در خـلوات خـود، پـس چـگـونـه خـواهـد بـودحـال مـن ؟ حـضـرت فـرمـود: حـديـث كـرد مـرا پـدرم از جـدم از رسـول خـدا صـلىاللّه عـليـه و آله و سـلم كـه فرمود هر كه ضعف پيدا كند از نصرت ما اهـل بـيـت ولعـنت كند در خلوات خود دشمنان ما را برساند حق تعالى صوت او را به جميع مـلائكـه ،پـس هـر زمانى كه لعن كند يكى از دشمنان ما را بالا برند آن را ملائكه و لعمتكـنـنـد كسى را كه لعنت نكند ايشان را پس هرگاه برسد صوت او به ملائكه استفار كنندبراى او و ثنا گويند بر او و بگويند:
(
اَللّهُمّ صَلِّ عَلى رُوحِ عَبْدِكَهذا الَّذى بَذَلَ فِى نُصْرَةِ اَوْليائِهِ جُهْدَهُ وَ لَوْ قَدَرَ عَلى اَكْثَرَمِنْ ذلِكَ لَفَعَلَ) .
پـس نـدا آيـد از جانب حق تعالى كه اى ملائكهمن ، من استجابت كردم دعاى شما را در حق اين بنده ام و شنيدم نداى شما را و صلواتفرستادم بر روح او با ارواح ابرار و قرار دادم او را از مصطفين اخيار.
روش امام عليه السلام در هدايت نزديكان
هفتم ـدر(بحارالانوار)است كه صاحب(تاريخ قم)روايت كرده از مشايخ قـمكـه ابـوالحـسـن حـسـيـن بـن حـسـن بـن جـعـفـر بـن مـحـمـّد بـن اسـمـاعـيـل بـنالا مام جعفر الصادق عليه السلام در قم بود و شرب خمر مى كرد علانيه ، پـس روزىبـراى حـاجـتـى رفـت بـه در سـراى احـمـد بـن اسـحـاق اشـعـرى كـه وكـيـل اوقـافبـود بـه قـم و اذن دخـول خـواسـت احـمـد او را اذن نـداد سـيـد بـرگـشـت بـهمـنـزل خود با حال غم و اندوه . پس از اين قصه احمد بن اسحاق متوجه به حج شد هيمنكه بـه سرّ من راءى رسيد اجازه خواست كه خدمت ابومحمّد حسن عسكرى عليه السلام مشرفشد حـضـرت او را اجـازه نـداد، احـمد بدين جهت گريه طولانى كرد و تضرع نمود تا حضرتاذنـش داد. پـس چـون خـدمـت آن حـضـرت رسـيـد عـرض كـرد: يـابـن رسـول اللّه ! بـراى چـه مـرا مـنـع كـردى از تـشـرف بـه خـدمـت خـود و حـال آنـكـه مـن ازشـيـعـيان و مواليان توام . فرمود به جهت اينكه تو برگردانيدى پسر عـمـوى مـا را ازدر منزل خود، پس گريست احمد و قسم ياد كرد به خداوند تعالى كه او را مـنـع نـكـرداز دخـول در مـنزلش مگر به جهت آنكه توبه كند از شرب خمر، فرمود: راست گـفـتـى ولكـن چـاره اى نـيـست از احترام و اكرام ايشان بر هر حالى ، و آنكه حقير نشمارىايشان را و اهانت نكنى به ايشان كه از خاسرين خواهى بود به جهت انتسابشان بهما.
پـس چـون بـه احـمـد برگشت به قم اشراف مردم به ديدن او آمدند و حسين نيز باايشان بـود چـون احـمـد، حـسـيـن را ديـد بـرجـسـت از جـاى خـود و استقبال كرد اورا و اكرام نمود او را و نشانيد او را در صدر مجلس خود، حسين اين كار را از احـمـدبـعـيـد و بـديـع شـمـرد و سـبـب آن را از او پـرسـيـد. احـمـد بـراى او نـقل كردآنچه مابين او و حضرت عسكرى عليه السلام گذشته بود، حسين چون آن را شنيد پـشـيـمـانشـد از افـعـال قـبـيـحـه خـود و تـوبـه كـرد از آن و بـرگـشـت بـه منزل خود و ريختهرچه خمر داشت بر زمين و شكست آلات آن را و گرديد از اتقياء باورع و از صالحين اهلعبادت و پيوسته ملازمت مساجد داشت و معتكف در مساجد بود تا وفات كرد و در نزديكىمزار حضرت فاطمه بنت موسى عليه السلام مدفون گرديد.
مـؤ لف گـويـد: كـه در(تـاريـخ قـم)اسـت كـه سـيـد ابـوالحـسـن مـذكـوراول كـسـى بـود كـه از سادات حسينى به قم آمد و چون وفات كرد او را به مقبره بابلاندفـن كردند و قبه او به قبه فاطمه بنت موسى عليها السلام باز رسيده است از آن جنابكه از شهر به آن در، در آيند. انتهى .
دستور پيامبر دربارهسادات
و بـدان كـه نيز قريب به همين حكايت نقل شده از على بن عيسى وزير. و آن حكايت چنين است كـه عـلى بـن عـيسى گفت كه من احسان مى كردم به علويين و اجرامى داشتم براى هريك در سال در مدينه طيبه آن مقدار كه كفايت كند طعام و لباس ‍ اورا و كفايت كند عيالش را و اين كـار را در وقـت آمـدن مـاه رمـضـان مـى كردم تا سلخاو، و از جمله ايشان شيخى بود از اولاد مـوسـى بـن جـعـفـر عـليـه السـلام و مـنمـقـرر داشـتـه بـودم بـراى او در هـر سال پنج هزار درهم . و چنين اتفاق افتاد كهمن روزى در زمستان عبور مى كردم پس ديدم او را كه مست افتاده و قى كرده و به گلآلوده شده و او در بدترين حالى بود در شارع عام پـس در نـفـس خـود گـفـتـم مـن مـىدهـم مـثـل ايـن فـاسـق را در سـال پـنـج هـزار درهـم كـه آن را صـرف كـنـد درمعصيت خداوند هر آينه منع مى كنم مقررى امسال او را. چون ماه مبارك داخل شد حاضر شدآن شيخ در نزد من و ايستاد بر در خانه چون رسـيـدم بـه او سـلام كرد و مرسوم خود رامطالبه نمود، گفتم : نه ، اكرامى نيست براى تـو، مـال خـود را بـه تـو نـمى دهم كهصرف كنى در معصيت خداوند، آيا نديدم تو را در زمستان كه مست بودى ؟!
بـرگرد بهمنزلت و ديگر به نزد من ميا. چون شب شد حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سـلم رادر خـواب ديـدم كـه مـردم در نـزدش مـجتمع بودند پس پيش رفتم ، اعراض فـرمـود ازمـن ، پـس مـرا دشـوار آمـد و مـرا بـد گـذشـت پـس گـفـتـم : يـا رسـول اللّه صـلىاللّه عـليـه و آله و سـلم ! بـه مـن چـنين مى كنى با كثرت احسان من به فـرزنـدانـتو نـيـكـى مـن با ايشان و وفور انعام من بر ايشان ، پس مكافات كردى مرا كه اعراضفرمودى از من ؟ فرمود: آرى ، چرا فلان فرزند مرا برگردانيدى از در خانه ات بهبدترين حالى و نااميد كردى او را و جائزه هر ساله اش را بريدى ؟ پس گفتم : چون اورا بـر مـعصيتى قبيح ديدم و قضيه را نقل كردم و گفتم جائزه خود را منع كردم تااعانت نكرده باشم او را در معصيت خداى تعالى ، پس فرمود: تو آن را به جهت خاطر اومى دادى يا براى من ؟ گفتم : بلكه براى تو، فرمود: پس مى خواستى بپوشانى بر او آنچهاز او سر زد به جهت خاطر من و اينكه از احفاد من است ، گفتم چنين خواهم كرد با اوبه اكرام و اعـزاز، پس از خواب بيدار شدم ، چون صبح شد فرستادم از پى آن شيخ ، چوناز ديوان مـراجـعـت كـردم و داخـل خـانـه شـدم امـر كـردم كـه او را داخـل كـردنـدو حكم كردم به غلام كه بياور نزد او ده هزار درهم در دو كيسه و گفتم به او اگـر بـهجـهـت چـيـزى كم آمد مرا خبر كن و او را خشنود برگرداندم ، چون به صحن خانه رسيدبرگشت نزد من و گفت : اى وزير! چه بود سبب راندن ديروز و مهربانى امروز تو ومـضـاعـف كـردن عـطـيه ؟ من گفتم جز خير چيزى نبود برگرد به خوشى . گفت : واللّه ! بـرنـمـى گردم تا از قضيه مطلع نشوم . پس آنچه در خواب ديدم به او گفتم : پس اشك درچـشـمـش ريـخـت و گـفـت : نـذر كـردم واجـبـى كـه ديـگـر عـود نـكـنـم بـه مـثـلآنچه ديدى و هرگز پيرامون معصيتى نگردم و محتاج نكنم جد خود را كه با تو محاجه كندپس توبه كرد و توبه اش نيكو شد.
شراب ازديدگاه احاديث
مـؤ لف گويد: كه شرب خمر از معاصى بزرگ است بلكه روايت شدهكه خداوند تعالى قـرار داده از بـراى شـرّ، قـفـل هـايـى و قـرار داده كـليـد ايـنقفل ها را، شراب ،
و در خبرى است كه حضرت صادق عليه السلام فرمودند: شرابام الخبائث است و سر هر شـرّ اسـت ، بـگـذرد بـر شـارب آن سـاعـتـى كـه ربـوده شـودعـقـل او پس نشانسد خداى خود را و نگذارد معصيتى را مگر آنكه مرتكب آن شود و نهحرمتى را مـگـر آنـكـه هـتك آن كند و نه رحم چسبنده اى را مگر آنكه قطع آن كند و نهفاحشه اى را مـگـر آنـكـه اتـيـان بـه آن نـمايد، و آدم مست مهارش به دست شيطان استاگر امر كند او را براى بتها سجده كند و به فرمان شيطان باشد هر كجا كه او رابكشد. و در روايـتـى اسـت از حـضـرت امـام مـحـمـّد بـاقـر عـليـه السـلام كـهفـرمـود: شـرب خـمـر داخـل مـى كـنـد صـاحـبـش را در زنا و دزدى و قتل نفس محترم ودر شرك به خداوند تعالى و كـارهاى خمر علو دارد بر هر گناهى همچنان كه درخت آن علودارد بر هر درختى . و در روايـات بـسـيـار اسـت كـه مـدمـن خـمـر مـثـل بـتپـرسـت است و آنكه شارب خمر، قابل دوستى نيست و با او مجالست نبايد كرد و او راامين نبايد شمرد، و هرگاه زن خواست ، كريمه خود را به او ندهيد و هرگاه ناخوش شد اورا عيادت نكنيد و هرگاه مرد به جنازه او حـاضـر نشويد. وكلام او را تصديق نكنيد و كسى كه مسكر بياشامد تا چهل روز نمازش مقبول نشود ونرسد شفاعت پيغبر صلى اللّه عليه و آله و سـلم بـه او و وارد بـر حـوض كـوثـرنـشـود، و از طـيـنـت خـبـال (و آن چـيزى است كه از عورت زناكاران بيرون مى آيد) اورا سقايت كنند.
مفاسد شراب از ديدگاهاروپائيان
فقير گويد: روايات در اين باب زياده از آن است كه احصا شود ومفاسد و شرورى كه از شـراب مـسـكـرات مـشـاهـده مـى شـود مـحـتـاج بـه بـيـاننـيـسـت . لهـذا نـقـل شـده كـه در بـسـيـارى از مـمـالك يـوروپ حـكـم سـخـت در مـنـع اسـتـعـمـال مـسـكـرات شـده و از بـعـض جـرائد وروزنـامـه هـاى آنـهـا نـقـل شـده كـه مـعـايـب و مـفـاسـد مسكرات را مفصل نوشتهاند كه از جمله فقراتش اين است : بـهـتـريـن مـشـروبـات آب خـالص گوارا است اينكهدر بعضى از مملكتها اطباء به مناسبت فـقـدان آب گـوارا و صـاف يـا مـقتضيات هوا كمىاز شراب را تجويز مى كنند كه براى رفـع ثـقـليـت آب را بـه آن مـمـزوج كـردهبـخورند به اعتقاد ماها همان آب بهتر است و تا مـرضـى كه مستلزم خوردن شراب استنباشد فايدتى در شرب آن نيست ، تمامى مسكرات بـه وجـود آدمـى مضر است و مردمانفرزانه در باب مضرت مسكرات آنچه گفتنى است به تـفـصيله گفته اند و تصور فائده ازمسكرات از نيش عقرب نوش جستن ماند هرگاه زهر را خـاصـيـت تـريـاق حـاصل آيد، از شربمسكرات نيز سودى چشم داشت توان نمود و هرگاه شخص صافى مشرب از ماهيت آن آگاهى حاصلنمايد اگر هر قطره اش روحى تازه باشد هـر آيـنـه بـه حـكـم صفاى طبيعت از شرب آنهاامتناع مى كند، شرابخوار كار امروز را به فردا افكنده و وجه گذاران فردا را نيزامروز خرج مى كند، گذشته از اينكه بسى مفاسد از شـرب آنـهـا بـروز مـى كـند كه سبببدنامى خانواده نيكنامى گشته خرابى خانمانهاى بـزرگ را نـيـز بار مى آورد. هرگاه بهديده انصاف بنگريم خواهيم ديد كه ظهور پاره اى از عـلل و امـراض مـهلكه از شيوعمسكرات است ؛ زيرا در مملكتهايى كه شراب و سائر مـسـكـرات نـيـسـت و يـا بـه حكمديانت ممنوع است ، سكنه آن ممالك از بعض امراض ايمن اند سهل است بلكه قوى البنيه وتندرست هم هستند.
بـالجـمـله : از اينگونه مقالات نوشته اند و لكن مقام راگنجايش بيش از اين نيست به همين مقدار اكتفا كرده و به اين چند شعر از اوحدى مراغهاى اصفهانى كلام را ختم مى نماييم :

مى سرخت نمد فروشكند

 

 

بنگ سبزت گليم پوشكند

 

 

دل سياهى دهند و رخزردى

 

 

بهل اين سرخ و سبز اگرمردى

 

 

خوردن آب گرم و سبزهخشك

 

 

خون بسوز آيدت چون نافهمشك

 

 

بت پرستى ز مى پرستىبه

 

 

مردن عاقلان ز مستىبه

 

 

چند گوئى كه باده غمببرد

 

 

دين و دنيا ببين كه همببرد

 

هـشـتـم ـ از ابـوسـهل بلخى روايت شده كهگفت : نوشت مردى خدمت حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام و از آن حضرت درخواست كرد كهدعا فرمايد بر والدين او و مادرش از غلات بـود و پـدرش مـؤ مـن بود. توقيع شريفآمد: رحم اللّه والدك و ديگرى نوشت و درخواست كـرد دعـا بـراى والدين خويش و مادرشمؤ منه بود و پدرش ثنوى بود يعنى خدا را دو مى گـفـت و قـائل بـه تـوحيد نبود،توقيع آمد: (رَحِمَ اللّهُ والِدَتِكَ وَ التّاء منقوُطَة)؛ يـعـنـىخـدا رحمت كند والده تو را، و والده را ضبط فرمود كه آخرتش تاء منقوطه است كه بهياء تحتانيه خوانده نشود و(والديك)شود. فصل سوم : در دلايل و معجزات باهرات حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام است
حضور امام حسنعسكرى عليه السلام در جرجان
اول ـ قطب راوندى روايت كرده از جعفر بن شريفجرجانى كه گفت : حج گزاردم در سالى ، پـس خـدمـت حضرت امام حسن عسكرى عليه السلامرسيدم در سرّ من راءى و با من مقدارى از امـوال بـود كـه شـيـعـيـان داده بـودنـدكـه بـه امام برسانم پس قصد كردم از آن حضرت بـپـرسـم كـه مالها را به كى بدهم ،فرمود پيش از آنكه من تكلم كنم ، بده آنچه با تو اسـت بـه مـبارك خادم من . گفت : چنين كردم و بيرون شدم و گفتم كه شيعيان شما در جرجان سلام به شما مى رسانند،فرمود: مگر بر نمى گردى بعد از فراغ از حجت به جرجان ؟ گـفـتـم : بـر مـى گـردم ،فـرمـود: از امروز تا صد و هفتاد روز ديگر بر مى گردى به جـرجـان و داخـل مـىشـويـد در آن روز جـمـعـه سـوم شـهـر ربـيـع الثـانـى در اول روز و به مردم اعلامكن كه من آخر همان روز به جرجان خواهم آمد اِمْضِ راشِدا برو به راه راست به درستىكه خداوند به سلامت خواهد رسانيد تو را و آنچه با تو است و وارد خـواهـى شـد بـراهـل و اولاد خود و پسرى متولد شده براى پسرت شريف ، او را نام گذار صـلت بـن شريفبن جعفر بن شريف وَ سَيَبْلُغُ اللّهُ بِهِ و به زودى خداوند او را به حد كـمـالبـرسـانـد و او را از اوليـاء مـا بـاشـد. مـن گـفـتـم : يـابـن رسـول اللّه ! ابـراهـيـم بن اسماعيل جرجانى از شيعه شما است و بسيار احسان مى كند به اوليـاء ودوسـتـان شـمـا بـيـرون مـى كـنـد از مـال خـود در سال بيشتر از صد هزار درهم و اويكى از اشخاصى است كه مى گردد در نعمتهاى خدا به جـرجـان ، فـرمـود: خـدا جـزاىخـيـر دهـد بـه ابـواسـحـاق ابـراهـيـم بـن اسـمـاعـيـل در عـوض احـسـانـى كـه مـىكـنـد به شيعيان ما و بيامرزد گناهان او را و روزى فـرمـايـد او را پـسرى صحيح الاعضاء كه قائل به حق باشد، بگو به ابراهيم كه حسن بن على عليه السلام مى گويد: پسرترا احمد نام گذار.
راوى گـفـت : پـس ، از خـدمـت آن حـضـرت مـرخص شدم و حجگزاردم و سلامت برگشتم به جـرجـان و وارد شـدم به آنجا در اول روز جمعه سوم ربيعالثانى به نحوى كه حضرت خبر داده بود و چون اصحاب ما آمدند مرا تهنيت گويند بهايشان گفتم كه امام مرا وعده داده كـه در آخـر امـروز ايـنـجـا تـشـريـف بـيـاورد،پـس مـهـيـا شـويـد و آمـاده كـنـيـد بـراى سؤ ال از آن حـضـرت مـسـايـل و حـاجـاتخـود را. پـس شـيعيان چون نماز ظهر و عصر گزاشتند تمامى جمع شدند در خانه من ، پسبه خدا سوگند كه ما ملتفت نشديم مگر آنكه ناگاه آن حـضـرت را ديـديـم كـه بـر مـاوارد شـد و مـا اجـتـمـاع كـرده بـوديـم پـس سـلام كـرد اول بر ما پس ما استقبالكرديم آن حضرت را و بوسيديم دست شريفش را پس آن حضرت فـرمـود كـه مـن وعـده كردهبودم به جعفر بن شريف كه به نزد شما آيم در آخر اين روز، پـس نماز ظهر و عصر را درسر من راءى به جا آوردم و به سوى شما آمدم تا تجديد عهد كـنـم بـا شـمـا و الا نمـن آمـدم ، پـس جـمـع كـنـيـد هـمـه سـؤ الات و حـاجـات خـود را پـس اول كـسـى كـهابـتـدا كـرد بـه سـؤ ال ، خـود نـضـر بـن جـابـر بـود گـفـت : يـابـن رسـول اللّه ! بـه درسـتـى كه پسر من چشمش باطل شده چند ماه است پس بخوان خدا را تا آنكه چشمشرا به او برگرداند، فرمود: بياور او را پس ‍ گذاشت دست شريف خود را به چشمهاى او وچشمهايش روشن شد پس يك يك آمدند و حاجت خود را خواستند و حضرت برآورد حـاجـت آنـهـارا تـا آنـكه قضا فرمود حاجتهاى جميع را و دعاى خير فرمود در حق همگى و در همان روزمراجعت فرمود. گناهان صغير را كوچكمپنداريد
دوم ـ از ابـوهـاشـم جـعفرى روايت است كه گفت : شنيدم از امامحسن عسكرى عليه السلام كه مـى فـرمـود: از گـنـاهـانـى كـه آمـرزيـده نـمـى شـودقول آدمى است كه مى گويد كاش مؤ اخذه نمى شدم مگر به همين گناه ، يعنى كاش گناه منهـمـيـن بـود، مـن در دل خـود گفتم كه اين مطلب دقيقى است و شايسته است از براىآدمى كه تـفـقـد كـنـد از نـفـس خـود هر چيزى را. چون اين در دل من گذشت آن حضرت روكرد بر من و فـرمـود: راسـت گـفـتـى اى ابـوهـاشـم مـلازم شـو آنـچـه را كـه در دلخـود گـذرانيدى پس به درستى كه شرك در ميان مردم پنهان تر است از جنبيدن مورچه برسنگ خارا در شب تاريك و از جنبيدن مورچه بر پلاس سياه

 

مـؤ لف گـويـد: كـه تـعـبـيـر مى شود از اين قسم از گناهان به محقرات وروايت شده كه حـضـرت صـادق عـليـه السلام فرمود: بپرهيزيد از محقرات از گناهان بهدرستى كه آن آمـرزيـده نـمـى شـود.  و از حـضـرت رسـول صلى اللّه عليهو آله و سلم مروى است كه فرمود: به درستى كه ابليس راضى شـد از شـمـا بـه محقرات وفرمود: به ابن مسعود (در وصيت خود به او) كـه اى ابـن مـسـعـود! حـقـيـر و كـوچـكمشمار البتنه گناه را و اجتن

مطالب مرتبط
تنظیمات
این پرونده را به اشتراک بگذارید :
Facebook Twitter Google LinkedIn