ازفضايل امام مهدی (ع )

بسم الله الرحمن الرحیم
 
شباهت های میان پیامبران الهی (ص) وامام مهدی (ع) 
 
بی گمان حضرت مهدی عصاره همه خوبی ها وخوبان عالم است. او شبیه بسیاری از پیامبران است که درراه برپایی نظام توحیدی از هیچ تلاشی فروگذار نکرده اند.اگرچه روایاتی پرشمار در این باره دردست است اما دراین جا به دوروایت اشاره می شود:سعید بن حبیر می گوید از امام زین العابدین (ع) شنیدم که فرمود:((در قائم ما چند سنت از سنن پیغمبران است: سنتی از آدم وسنتی از نوح وسنتی از ابراهیم، وسنتی از موسی، وسنتی ازعیسی و سنتی از ایوب وسنتی از محمد (ص) اما آن سنتی که ازآدم ونوح دارد طول عمر است. از ابراهیم پنهان بودن ولادتش ودوری گزیدن وی ازمردم است، ازموسی ترس وغیبت ازمردم، از عیسی اختلافی که مردم درباره او دارند، از ایوب، فرج بعد از شدت، وازمحمد (ص) قیام با شمشیر است. )).
 

ماجرای ازدواج امام حسن عسگری (ع) با شاهزاده رومی

ماجرای ازدواج امام حسن عسگری (ع) با شاهزاده رومی

 

روایات، حکایت ازآن دارد که مادر امام مهدی (ع) شاهزاده ای رومی است به نام «ملیکه» دختریشوعا نوه قیصر روم که جد مادری وی «شمعون» وصی حضرت عیسی است که به گونه ای اعجاز آمیزبه بیت شریف امام عسگری(ع) راه یافته است و به نام «نرجس» خوانده شده است.

اینکه به جهت زیبایی واعجاز، متن کامل این ماجرا را به نقل ازشیخ صدوق می آوریم:شیخ صدوق درکتاب کمال الدین وتمام النعمه، حکایت مادر حضرت مهدی (ع) را ضمن داستانی مفصل این گونه نقل کرده است: بشر بن سلیمان نخاس گفت : من ازفرزندان ابوایوب انصاری ویکی ازموالیان امام هادی وامام عسگری (ع) وهمسایه آن ها در«سُرّمَن رَای» (سامرا) بودم.

مولای ما امام هادی مسائل بنده فروشی را به من آموخت ومن جزبا اذن او، خرید وفروش نمی کردم. از این رو ازموارد شبهه ناک اجتناب می کردم تا آن که معرفتم دراین باب کامل شد و فرق میان حلال وحرام را نیکو دانستم.

یک شب که در«سامرا» درخانه خود بودم وپاسی ازشب گذشته بود، کسی درخانه را کوفت. شتابان به پشت درآمدم، دیدم کافور فرستاده امام هادی است که مرا به نزد آن حضرت می خواند. لباس پوشیدم وبرایشان وارد شدم. دیدم با فرزندش ابومحمد و خواهرش حکیمه خاتون از پس پرده گفت وگو می کند.

 وقتی نشستم، فرمود: ای بِشر! تو از فرزندان انصاری واعتقاد به ولایت ائمه پشت درپشت، درمیان شما بوده است وشما مورد اعتماد ما اهل بیت هستید. من می خواهم تورا مشرف به فضیلتی سازم که بدان بر دیگر شیعیان درموالات ما سبقت بجویی. تورا از سری آگاه می کنم وبرای خرید کنیزی گسیل می دارم.

آن گاه نامه ای به خط وزبان رومی نوشت وآن را به هم پیچیدو با خاتم خود مهر کرد. دستمال زرد رنگی راکه درآن 220 دینار بود بیرون آورد و فرمود: آن را بگیر وبه بغداد برو وظهر فلان روز، درمعبر نهرفرات حاضر شود وچون زورق های اسیران آمدند، گروهی ازوکیلان فرماندهان بنی عباس وخریداران وجوانان عراقی دور آنها را بگیرند. وقتی چنین دیدی، سراسر روز شخصی به نام عمربن یزید برده فروش را زیر نظربگیر وچون کنیزی را که صفتش چنین و چنان است ودوتکه پارچه حریر دربر دارد. برای فروش عرضه بدارد وآن کنیز از گشودن رو ولمس کردن خریداران و اطاعت آنان سرباز زند، تو به آن مشتری مهلت بده وتأملی کن.

بنده فروش، آن کنیز را بزند واو به زبان رومی ناله وزاری کند و گوید: وای از هتک ستر من! یکی از خریداران گوید: من اورا سیصد دینار خواهم خرید که عفاف او باعث فزونی رغبت من شده است واو به زبان عربی گوید: اگر در لباس سلیمان وکرسی سلطنت او جلوه کنی، درتو رغبتی ندارم، اموالت را بیهوده خرج مکن! برده فروش گوید: چاره چیست؟ گریزی از فروش تونیست، آن کنیز گوید: چرا شتاب می کنی باید خریداری باشد که دلم به امانت و دیانت او اطمینان یابد، دراین هنگام برخیز وبه نزد عمربن یزید برو وبگو: من نامه ای سربسته ازیکی از اشراف دارم که به زبان وخط رومی نوشته وکرامت ووفا وبزرگواری وسخاوت خود را درآن نوشته است.

نامه را به آن کنیز بده تا درخلق وخوی صاحب خود تأمل کند. اگر بدومایل شد وبدان رضایت داد، من وکیل آن شخص هستم تا این کنیز را برای وی خریداری کنم. بشر بن سلیمان گوید: همه دستورهای مولای خود امام هادی را درباره خرید آن کنیز به جای آوردم و چون درنامه نگریست، به سختی گریست و به عمربن یزید گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش! وسوگند اکید برزبان جاری کرد که اگر اورا به صاحب نامه نفروشد، خود را خواهد کشت. درمورد بهای آن گفت وگو کردم تا آن که برهمان مقداری که مولایم دردستمال زرد رنگ همراهم کرده بود، توافق کردیم.

 ودینارها را ازمن گرفت و من هم کنیز راخندان وشادان تحویل گرفتم. وبه حجره ای که دربغداد داشتم آمدیم و چون به حجره درآمد، نامه مولایم را از جیب خود درآورده، آن را می بوسید وبه گونه ها وچشمان وبدن خود می نهاد و من ازروی تعجب به اوگفتم: ایا نامه کسی را می بوسی که اورا نمی شناسی؟ گفت: ای درمانده وای کسی که به  مقام اولاد انبیاء معرفت کمی داری!

به سخن من گوش فرادار و دل به من بسپار که من« ملیکه» دختر«یشوعا» قیصر روم هستم. مادرم از فرزندان حواریون (شمعون وصی مسیح) است. برای تو داستان شگفتی نقل می کنم: جدم قیصر روم می خواست مرا درسن سیزده سالگی به عقد برادرزاده اش درآورد.

 ودرکاخش محفلی از افراد زیر تشکیل داد: سیصد تن اولاد حواریون وکشیشان و رهبانان، هفتصد تن ازرجال وبزرگان وچهارهزارتن از امیران لشکری وکشوری وامیران عشایر. تخت زیبایی که با انواع جواهرآراسته شده بود، درپیشاپیش صحن کاخش وبربالای چهل سکو قرار داد وچون برادرزاده اش بربالای آن رفت وصلیب ها افراشته شد وکشیش ها به دعا ایستادند وانجیل ها را گشودند؛ ناگهان صلیب ها به زمین سرنگون شد وستون ها فرو ریخت و به سمت میهمانان افتاد و آن که بربالای تخت رفته بود، بی هوش برزمین افتاد.

 رنگ از روی کشیشان پرید و پشتشان لرزید و بزرگ آنها به جدم گفت: ما را ازملاقات این نحس ها که دلالت بر زوال دین مسیحی ومذهب ملکانی دارد معاف کن! جدم از این حادثه فال بد زد وبه کشیش ها گفت: این ستون ها را برپا سازید و صلیب ها را برافرازید و برادر این بخت برگشته بدبخت را بیاورید تا این دختررا به ازدواج او درآورم و نحوست اورا به سعادت آن دیگری دفع سازم.

 چون دوباره مجلس جشن برپا کردند، همان پیشامد اول برای دومی نیز تکرار شد و مردم پراکنده شدند وجدم قیصراندوهناک گردید و به داخل کاخ خود درآمد و پرده ها افکنده شد.

من درآن شب درخواب دیدم که مسیح و شمعون وگروهی از حواریون درکاخ جدم گرد آمدند و درهمان موضعی که جدم تخت را قرار داده بود، منبری نصب کردند که ازبلندی سربه آسمان می کشید. پس حضرت محمد به همراه جوانان وشماری از فرزندانش وارد شدند.

مسیح به استقبال اوآمد وبا اومعانقه کرد. آن گاه محمد به اوگفت: ای روح الله! من آمده ام تا ازوصی توشمعون دخترش ملیکا را برای این پسرم خواستگاری کنم وبا دست خود اشاره به ابومحمد صاحب این نامه کرد. مسیح به شمعون نگریست و گفت: شرافت نزد توآمده است یا رسول خدا خویشاوندی کن.

گفت : چنین کردم، آن گاه محمد برفراز منبر رفت وخطبه خواند ومرا به پسرش تزویج کرد. مسیح وفرزندان محمد وحواریون همه گواه بودند وچون از خواب بیدارشدم، ترسیدم اگر این رؤیا را برای پدر وجدم بازگو کنم، مرا بکشند. آن را دردلم نهان ساخته وبرای آنها بازگو نکردم. سینه ام از عشق ابومحمد لبریز شد تا به غایتی که دست ازخوردن ونوشیدن کشیدم وضعیف ولاغرشدم وسخت بیمارگردیدم. درشهرهای روم طبیبی نماند که جدم اورا بر بالین من نیاورد ودرمان مرا ازوی نخواست وچون ناامید شد، به من گفت: ای نورچشمم! آیا آرزویی دراین دنیا داری تا آنرا برآورده سازم؟ گفتم: ای پدر بزرگ! همه درها به رویم بسته شده است، اگر شکنجه وزنجیر را از اسیران مسلمانی که درزندان هستند، برمی داشتی وآنان را آزاد می کردی، امیدوارم که مسیح ومادرش شفا وعافیت به من ارزانی کنند.

چون پدر بزرگم چنین کرد، اظهار صحت وعافیت کردم واندکی غذا خوردم. پدر بزرگم بسیار خرسندشد وبه عزت واحترام اسیران پرداخت. پس ازچهار شب دیگر سیده النساء را درخواب دیدم که به همراهی مریم وهزار خدمتکار بهشتی از من دیدارکردند. مریم به من گفت: این سیده النساء مادر شوهرت ابومحمداست. من به اودرآویختم وگریستم وگلایه کردم که ابومحمد به دیدارم نمی آید، سیده النساء فرمود: تا تو مشرک وبه دین نصارا باشی، فرزندم ابومحمد به دیدار تو نمی آید. این خواهرم مریم است که از دین تو به خداوند تبرّی می جوید.

اگر تمایل به رضای خدای تعالی ورضای مسیح و مریم داری و دوست داری که ابو محمد تورا دیدار کند، پس بگو:« اشهدان لااله الاالله و اشهدان محمدا رسول الله ». چون این کلمات را گفتم، سید النساء مرا درآغوش گرفت ومرا خوشحال کرد و فرمود:اکنون درانتظار دیدار ابومحمد باش که اورانزد تو روانه می سازم . پس ازخواب بیدار شدم وگفتم: واشوقاه به دیدار ابومحمد! وچون فردا شب فرا رسید، ابومحمد درخواب به دیدارم آمد. گویا به اوگفتم: ای حبیب من! پس از آن که همه دل مرا به عشق خود مبتلا کردی، درحق من جفا کردی! او فرمود: تأخیر من برای شرک توبود. حال که اسلام آوردی، هرشب به دیدار تو می آیم تا آن که خداوند وصال ظاهری را میسر گرداند. ازآن زمان تاکنون هرگز دیدار او ازمن قطع نشده است.

بشر گوید از او پرسیدم: چگونه درمیان اسیران درآمدی؟ او پاسخ داد: یک شب ابومحمد به من گفت:پدربزرگت درفلان روز لشکری به جنگ مسلمانان می فرستد وخود هم درپی آنان می رود. وبرتو است که درلباس خدمتگزاران درآیی وبه طورناشناس از فلان راه بروی ومن نیز چنان کردم. طلایه داران سپاه اسلام برسرما آمدند و کارم بدان جا رسید که دیدی. هیچ کس جز تو نمی داند که من دختر پادشاه رومم که خود به اطلاع تو رسانیدم. آن مردی که من درسهم غنیمت اوافتادم، نامم را پرسید ومن آن را پنهان داشتم و گفتم: نامم نرجس است واوگفت : این نام کنیزان است.

گفتم: شگفتا تورومی هستی؛ اما به زبان عربی سخن می گویی! گفت : پدر بزرگم درآموختن ادبیات به من حریص بود وزن مترجمی را برمن گماشت و هرصبح وشامی به نزد من می آمد و به من عربی می آموخت تا آن که زبانم برآن عادت کرد. بشر گوید: چون اورا به «سرمن رای» رسانیدم وبرمولایمان امام هادی (ع) وارد شدم، بدو فرمود: چگونه خداوند عزت اسلام وذلت نصرانیت وشرافت اهل بیت محمد (ص) را به تو نمایاند؟ گفت: ای فرزند رسول خدا! چیزی راکه شما بهتر می دانید، چگونه بیان کنم؟

فرمود: من می خواهم تورا اکرام کنم، کدام را بیشتر دوست داری: ده هزار درهم؟ یا بشارتی که درآن شرافت ابدی است؟ گفت: بشارت را. فرمود: بشارت باد تورا به فرزندی که شرق وغرب عالم را مالک شود وزمین را پر از عدل وداد نماید، هم چنان که پر ازستم و جورشده باشد.

 گفت: ازچه کسی؟ فرمود: ازکسی که رسول خدا در فلان شب از فلان ماه از فلان سال رومی، تورا برای او خواستگاری کرد.پرسید: از مسیح وجانشین او؟ فرمود: پس مسیح و وصی او تورا به چه کسی تزویج کردند؟ گفت: به پسر شما ابومحمد! فرمود: آیا او را می شناسی؟ گفت: ازآن شب که به دست مادرش سیده النساء اسلام آورده ام شبی نیست که اورا نبینم. امام هادی (ع) فرمود: ای کافور! خواهرم حکیمه را فراخوان و چون حکیمه آمد..اورا زمانی طولانی درآغوش کشید و به دیداراو مسرورشد، پس ازآن مولای ما فرمود: ای دختر رسول خدا اورا به منزل خود ببر وفرایض وسنن را به وی بیاموز که اوزوجه ابومحمد و مادر قائم است. 

شباهت های میان پیامبران الهی (ص) وامام مهدی (ع)

 

بی گمان حضرت مهدی عصاره همه خوبی ها وخوبان عالم است. او شبیه بسیاری از پیامبران است که درراه برپایی نظام توحیدی از هیچ تلاشی فروگذار نکرده اند.اگرچه روایاتی پرشمار در این باره دردست است اما دراین جا به دوروایت اشاره می شود:سعید بن حبیر می گوید از امام زین العابدین (ع) شنیدم که فرمود:((در قائم ما چند سنت از سنن پیغمبران است: سنتی از آدم وسنتی از نوح وسنتی از ابراهیم، وسنتی از موسی، وسنتی ازعیسی و سنتی از ایوب وسنتی از محمد (ص) اما آن سنتی که ازآدم ونوح دارد طول عمر است. از ابراهیم پنهان بودن ولادتش ودوری گزیدن وی ازمردم است، ازموسی ترس وغیبت ازمردم، از عیسی اختلافی که مردم درباره او دارند، از ایوب، فرج بعد از شدت، وازمحمد (ص) قیام با شمشیر است. )).

محمد بن مسلم روایت نموده که گفت: خدمت امام باقر(ع) رسیدم تا درباره قائم آل محمد (ص) ازآن حضرت پرسشی کنم. پیش ازآن که سئوالی کنم فرمود:ای محمد بن مسلم، درقائم آل محمد(ع) پنج شباهت از پیغمبران است: شباهت یونس بن متی، یوسف بن یعقوب، موسی، عیسی ومحمد (ص). شباهتی که به یونس دارد، غیبت اوست که بعد ازپیری به صورت جوانی به سوی قریش بازگشت.

 شباهت او به یوسف، غیبت و پنهانی او ازخواص خود وعموم مردم وبرادرانش واشکالی بود که کاراو برای پدرش یعقوب پدید آورده بود، با این که مسافت بین او وپدر وکسان وعلاقه مندانش نزدیک بود.

 شباهتی که به موسی دارد، ترس ممتد او ازمردم وغیبت طولانی ومخفی بودن ماجرای ولایتش، وپنهان گشتن پیروان او به واسطه آزار وخواری که بعد ازوی به آنها رسید؛ تا جایی که خداوند متعال، فرمان را صادر کرد و بردشمنانش پیروز داشت. شباهت او به عیسی، اختلافی است که مردم درباره او دارند. زیرا جماعتی گفتند: او متولد نشده، وعده ای گفتند: اومرده است، وگروهی نیز گفتند: اورا کشتند وبه دارآویختند. ..»[1]

بوی خوش باغ سیب ها

یادی کنیم از بوی خوش باغ سیب هااحمد علی و فاطمه همه آن طبیب ها

یادش دهد شعف به دلم  نام  مجتبی  حسین  شاه کربلاست فرزندشریف ها

بستم دخیل به شش گوشه حسین        یادش بخیرعطر خوش باغ سیب ها

نامش بود اوج سجود ما شیعه ها        یادش بخیر شهر رسول نجیب ها

پنجم امام باقر وفرزنداو صادق خدا  بستم دخیلِ اشک به أمن یُجیب ها

 دلتنگ چشم قشنگ امام کاظمم  دیوانه ثامن الحجج اند هرحبیب ها

ما رستگار به بهشت  دوعالمیم      اری گر زندگی کنیم به راه امام  رقیبها

شیعه دهد سلام دمادم برائمه اش   جواد وهادی وعسگری یار نجیب ها

اکثر زشیعه به یاد امام مهدی است اوکه  به دل نشسته امام غریب ها

 

 

 



[1] کمال الدین، ج 1، ص 327

 

مطالب مرتبط
تنظیمات
این پرونده را به اشتراک بگذارید :
Facebook Twitter Google LinkedIn